یه پسر با یه نگاه از یه دختر خوشش میاد، و عشق اول از، طرف اون شروع میشه تا جایی که زندگیشو پای عشقش میذاره...

اما دختره حرفشو باور نمیکنه، چون: یه چیزی از قبل دیده و شنیده. تادختره میاد حرف پسره رو باور کنه، پسر خسته میشه و میره سراغ یکی دیگه...

بعد دختره که تازه تونسته حرف پسره رو باور کنه میره طرف پسره . . .

اینجاست که میگه:

_ حدسم درست بود و پسرا همه اینجوری . . .

و اون اشتباهی رو میکنه که قبلا شنیده بود و همه چیز از بین میره و این قانون برای همه تکرار میشه ولی تقصیر کیه و مشکل اصلی چیه؟!؟!؟!؟!؟!


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 30 تير 1394برچسب:داستان ، داستان عاشقانه, | 15:24 | نویسنده : sara |

جلسه محاکمه عشق بود و قاضی عقل، عشق را محکوم و اورا به تبعید به دور تریتن نقطه مغز کرده بود، یعنی فراموشی.

قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه با او مخالف بودند. قلب شروع کرد به طرفداری از عشق:

_ آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن اونو داشتی؟

_ ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی؟

_ شما پاها که همیشه آماده رفتن به سویش بودید؟

_ حالا چرا اینچنین با او مخالفید؟

همه اعضا رو برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند و تنها عقل و قلب در جلسه ماندند. عقل گفت:

_ دیدی قلب همه از عشق بیذارندولی من متحریم که با وجودی که عشق بیشتر از همه تو را آزردهچرا هنوز از او

حمایت میکنی؟!؟!؟!

قلب نالید:

_ من بدون وجود عشق نخواهم بود و تنها تکه گوشتی هستم که ه ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار میکند و فقط با عشق میتوانم

یک قلب واقعی باشم. پس من همیشه از او حمایت خواهم کرد حتی اگر نابود شوم.


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 30 تير 1394برچسب:داستان ، داستان عاشقانه, | 15:12 | نویسنده : sara |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 17 صفحه بعد
.: Weblog Themes By BlackSkin :.